پارت پنجاه و چهارم :

جلوی در فروشگاه، من با دهان نیمه باز به امین خیره شده بودم که باعث خنده اش شد و بعد از نیم نگاهی به چشمانم گفت:
ـ بچه کپ نکن، من مثل طاها نیستم بتونی حقیقتو پنهان کنی ازم، من تا نگات کنم می فهمم قضیه از چه قراره، بعدشم...
با جای کارتی که دستش بود، چانه ام را به سمت بالا هل داد تا دهانم بسته شود و گفت:
ـ تو چرا چشمات هم رنگ دلت نیست، بچه؟!
من که تازه از حرف هایش گیم اور شده بودم، گ

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۵۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید

توجه کنید : نظر شما نمیتواند کمتر از 10 کاراکتر باشد.
برای اینکه بتونیم بهتر متوجه نظرتون بشیم، لطفا به این سوالات پاسخ بدید:

  • کدام بخش از رمان رو بیشتر دوست داشتید؟
  • کدام شخصیت رو بیشتر دوست داشتید و چرا؟
  • به بقیه خواننده‌ها چه پیشنهادی می‌کنید؟

به عنوان یک رمان خوان حرفه‌ای با پاسخ به این سوالات، به ما و سایر خوانندگان کمک می‌کنید تا دیدگاه کامل‌تری از رمان داشته باشیم.

آخرین نظرات ارسال شده
  • لیلا

    20

    عالیه

    ۱ ماه پیش
  • رقیه

    20

    توبی نظیری

    ۱ ماه پیش
  • سعیده براز | نویسنده رمان

    ممنون بابت محبتت رقیه عزیز

    ۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.